سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مهاجر

کاش می شد تا به آسمان پر کشید .

نامه ای دیگر برای دخترم فاطمه

دختر زیباتر از گلم فاطمه

سلام

روز دیگری برایم پدید آمد برای نوشتن ، که این روز تا آن روزی که برای تو نوشتم سالی فاصله شد .

نگو که تو را فراموش کرده ام ، که نه اینگونه نیست . تو این یک سال به دنبال خیلی چیزها بودم ، دنبال خودم و خودت .

شاید بگی بابا به خاطر دوری از ما و دندون دردی که امشب به سراغش اومده توهم می زنه .

سجده ای عاشقانه برای یار

نه دخترم ! باور کن اینگونه نیست که فکر می کنی و دیگران هم فکر می کنند .

چند ماه پیش یک بنده خدایی که سری به وبلاگ زده بود نوشته بود که چیه این همه دروغی که نوشتی تو وبلاگ . خلاصه اش این می شد که اگر قرار بری برو و اگر هم نمیری پس مشکل داری .

یادم میاد یک روزی ( من دبیرستانی بودم )همه تو خون? عزیزت دور هم نشسته بودیم و تلویزیون داشت قرعه کشی کربلا رو نشون می داد . من هم اسم نوشته بودم تا ببینم شاید تو قرعه کشی اسمم دربیاد . ولی قرعه کشی به اتمام رسید و بابات به هیچ جا نرسید .

من که تو فامیل به حاج آقا مشهور بودیم مورد خطاب دختر عموم قرار گرفتم و او تمام پنبه های عرفان های ساختگی ما رو بر باد داد و گفت : حسین تو اگه دلت صاف بود اسمت تو کربلا درمیومد .

دیدم راست میگه ، اشکال کار کجاست ، من که به خاطر کسی از گناه دوری نمی کنم ، من که خیلی از کارهایی که هم سن و سالام می کنند نمی کنم ، پس مشکل کار کجاست ؟

با خواندن نظری هم که اون بنده خدا تو وبلاگ گذاشته بود ، باز همون خاطره در ذهنم تکرار شد و دیدم راست میگن اگه می خواهی برو ، چرا نمی برندت . تو که مثل هواپیما می مانی ، جفتتان روی زمین به درد هیچی نمی خورید .

زندگی زیباست ولی شهادت از آن زیباتر ، اصلا شهادت زندکی است نه این چیزی که ما به اون مشغولیم ، استدلالش بماند که چشیدن هم نیاز دارد

فاطمه جان

از ماندنم شرمنده ام ، می دانم .

با ماندنم هیچ کس به من افتخار نمی کند و با رفتنم نیز هم .

دختر عزیزم

همه این حرف ها مقدمه بود برای همه حرف هایی که در دلم مانده است برای گفتن و تو و مادرت کسی هستید که دوست دارم آنها را بخوانید . ریحانه هم به جمع ما اضافه شد و کسانی که باید مرا تحمل کنند به سه تن رسید : مادرت ، ریحانه و تو .

گلم .

دوست دارم موقعی که این نامه ها را به خوبی می فهمی من در کنارت نباشد و با دیدن عکس های من بر روی دیوار به من افتخار کنی . شاید این نامه ها را تا آن وقت نبینی . پس سعی کن زودتر بفهمی نه بخوانی . ممکن است زودتر از سن خواندنت بفهمی و ممکن است تا مدت ها بعد از خواندنت درد بابایت را نفهمی .

نوگلم .

این نامه ها را بدون ویرایش و تصحیح در اختیار تو می گذارم که برخی از آنها دست خط خودم است و برخی مادرت که با اشک هایش آنها را برای تو می نویسد .

فاطمه ام

مانده ام از کجا شروع کنم . از خودم بگویم و یا از خودی که باید باشم . خودی که اصل بود و خودی که فرع بود .

بگذار از خودی بگویم که بوی زیبایی می داد . خودی که زیبا بود و بیش از دیگران خودم از ان لذت می بردم .

زندگی پدرت در بحبوبه جنگ شروع شد ، اون موقع که راه برای رفتن باز شد و آنگاه که به خود آمد تمامی درب های ان راه بسته شد و پدرت وارث بوی آن بهشت بود . بهشتی که بهشتیانش از ما انسان ها بودن که به عرش رفتن و فرش را برای ما باقی گذاشتند .

هنوز یادم نمی روم آن لحظه های زیبایی را که ایشان در خیابان ها رژه می رفتند ومردم برای ایشان اسپند دود می کردندو برای پیروزی ایشان دعا می کردند .

یک حسی می گفت این قافله انتهایی دارد که تو را در آن راهی نیست . با آرزوی رسیدن به این قافله عمری را گذراندم ولیکن هر لحظه دورتر .

دوران دبستان در مدرسه استقلال گذاشت با ذوق وشوق بسیار در خانه ای 50 متری در نظام آباد تهران . محله ای پدیدار شده از تمامی فرقه های مختلف ؛ اعم از باصفاها و بی صفاها . از لات و لوط های باصف گرفته تا بی صفاهاشون .

پدرت هم از تمامی خوب های اونها خوباشون رو برداشت و انتخاب کرد .

دوست داشتم از قبل تر از این شروع کنم ولی دوست ندارم قصه را طولانی تر از این بکنم . چون نمی دانم فاصله ای که بین این نامه تا نامه دیگر می افتد چه مدت است ...

تمام این دوران با سخت کوشی و جدیت همراه بود . گاهی شاگرد اول و گاه شاگرد دوم ولی همیشه انضباط صعودی و نزولی افت و خیز برمی داشت .

ساعت 12 قرار بود زنگ بخوره ولی من همیشه ساعت 10 جلوی در مدرسه بودم . نمی دانم از همان بچگی ها یک گمشده ای داشتم ولی نمی دانستم چیست ! برای پیدا کردنش از همان کودکی به این در و آن در می زدم . سر به همه جا می کشیدم تا پیدایش کنم .

بابایی بذار تا همین جا بماند ، خیلی خسته ام ، بقیه اش را بعدا می نویسم .

...

...

...

اما فاطمه جان

یک نکته ای را می خواهم بگویم که در خواندن این نامه ها به دنبال نظم منطقی نباش و مرا اینگونه بپذیر . چرا که خسته ام باور کن خسته ام . نه آنگونه که دیگران می اندیشند نه .

دوستدارت ، پدر مهاجرت

( وقتی این مطالب را می نوشتم ، گفتم شاید بگویی همه بابا دارند ما هم بابا داریم ، همه شادند از زندگی و بابای ما هم فراری از زندگی . راست می گویی دخترم من فراریم از همه چیز و همه کس ، ولی خوب است بپرسی آیا برای فراری بودن خود دلیلی داری ، آیا برای این همه کارها پناهگاه و قرارگاهی داری که به سمتش فرار می کنی . آنگاه است که می گویم آری دخترم ، همراه شو تا تو هم ببینی . ببینی این دنیایی که همه به دنبال ان هستند فرار کردن دارد یا نه ؟ آیا آنجایی که به سمتش گریزانم ، امیدوار بودن دارد یا نه ؟ ... )

دستی بر مشک آب